بهزاد جعفری
بهزاد جعفری

بهزاد جعفری

وظیفهٔ اندیشمند چیست؟

مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب درباره نحوۀ آشنائیش با خیام بزرگ می گوید کودکی بودم که در نبود پدرم به کتاب رباعیات خیامش بدون اجازه دستی رساندم و وقتی خواندم که؛


زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

بر خیز ز خواب تا شرابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی

ما را ندهد امان که آبی بخوریم


با آن سن کم، هنوز تاریخ خاص آن روز در خاطرم مانده که ۱۲/۱۲/۱۲ بود، چنان به ترس یا حالی دچار شدم که من دیگر این روز از تقویم را نخواهم دید و ...


این داستان کوتاه، چراغ این مطلب را در ذهنم روشن کرد که؛


- وظیفهٔ اندیشمند چیست؟

- چطور خیام توانسته بدین صورت بر مخاطب تأثیر بگذارد؟


امروز در پاسخ به این پرسشها به فکرم رسید که اندیشمند موظف است با تفکرش انسان را به پوچی محض برساند که هیچ چیزی در پس و پیش وجود ندارد و هنگامی که انسان را به پوچی مطلق رساند و ذهنش را از همه چیز بدوی بر پایهٔ توحش آزاد کرد، بگوید بفرما برو جامعه ای بر پایهٔ اومانیسم خرد محور درست کن.


تکمله:

۱- رباعی خیام را من از باب مثال آوردم.

۲- در زیرمجموعه اندیشمندان، طبیعتاً هنرمندان، سیاستمداران و بطور کلی قشر تعیین کنندۀ مسیر حرکت به جامعهٔ مدرن قرار می گیرند.

۳- اگر انسانی در مسیر تولید فکر بر پایهٔ هپروت است، او دیگر ربطی به اندیشمند تراز ندارد، او کاسب یک تفکر دون پایهٔ مصرفی است.



سنایی

دو بیت از قصیده حضرت سنایی، دیوانه می کند آدم را و این دو بیت همه، آنچیزیست که بشر فهیم کوشش کرده آدمی متوجه شود و در مقابل بشر مصرفگرا تلاش کرده آنرا نادیده انگارد.


علم کز تو ترا بنستاند               

جهل از آن علم به بود صد بار

کلبه ای کاندرو نخواهی ماند      

سال عمرت چه ده چه صد چه هزار


پایتخت

سریالی ساخته اند بنام پایتخت، روزی که شروع شد در فصل اول خانوادهٔ کارگر ضعیفی را به تصویر کشید که در عین ضعف مالی و فرهنگی، مناعت طبع داشت، فرصت طلب و دوسویه باز و کثیف نبود، رنگ سادگی داشت و این تقابل سادگی و فرهنگ پائین با اجتماع موجبات فرح و شادی لحظه ای می شد و پس از دیدنش برای لحظاتی حس خوبی داشت و بعد هم فراموش می شد.

اما در چند فصل اخیر بویژه دو فصل اخیر و فصلی که در نوروز ۱۴۰۴ در حال پخش است، بازی بی نهایت ضعیف بازیگران در کنار فیلمنامه ای که در غایت توهین است به انسان و اندیشۀ انسانی، حتی اگر بگویند موقعیت احتمالی یک در میلیون را ژانر تخیلی در نظر بگیرید که ما از درون آن یک درام در آورده ایم، برای وقاحت فامیل و دوست که سعی در نابودی خانواده دارند با کلمات و رفتارهای تهی و سبکسرانهٔ زن و مرد سریال چه توجیهی دارند.

مادری از همان خانواده‌ که خواهر خانواده هم هست، بعد از شوهری که اگر نگوئیم عاشقانه، اما ساده با او زندگی کرده است، به دنبال مردی با سابقهٔ مشعشع خروس بازی و ولگردی که در نهایت زندگی خودش را نتوانسته نگه دارد و از قضا با شوهر مرحومش دوستی هم داشته له له می زند و تازه این مرد دوزاری او را پس می زند.

زنی تازه ره یافته به سریال که قرار است استثنایی باشد و اصلأ دانشمند است و حتی جزء آن دانشمندان کمتر از ۰.۱ درصد که فضانورد است، به تنگ مردی ابن الوقت و پاچه ورمالیدۀ سطحی و آبکی که حتی از فهم مفاهیم ساده هم ناتوان است، خورده، حالا چه موضوعی در میان اینها جریان دارد، عشق، همان کششی که قرار است انسان ساز باشد، اما با کدام انسان، دزدانی بالقوه که به خویش و تبار هم رحمی ندارند و به خانه ای که در آن نان خورده اند هم رحمی ندارند، حالا شاید بگویند در ادامه شاید متنبه شده مسیر درست در پیش بگیرند، واقعاً جالب است انسان امنیت روانی خانواده را بهم بزند و تمام مرزهای خلاف اخلاق را در نوردد که در بزنگاه فلاکت توبه کند، واقعاً به چه قیمتی!

برادر بزرگ خانواده که همه چیز را در سیخ و سنگ می بیند چه لزومی دارد در درام حتی لحظه ای باشد، اگر درس عبرت می خواهیم ایجاد کنیم که اعتیاد با خانه و خانواده و شأن آدمی چه می کند صحنه ای از نمایش این برادر مفلوک کفایت کامل داشت، دیگر اصرار و ابرام بر این موضوع یعنی چه!

از اصطلاحات لمپن مأبانه که در دهان کارکترها ول می چرخد دیگر آدم شرمش می آید حرفی بزند.

جوان ـ پسر خانواده هم که بفرموده منبع تولید کود است و اصلأ کسی نیست از اینها بپرسد، به او چه داده اند که از او توقع دارند، طلا پس بدهد.

دختران خانواده هم که طبق معمول در پی شوهر در آسمان و زمین می گردند مبادا که سنت حسنهٔ ازدواج را هم در سریال که چه عرض کنم، دو ریال و یا شاید هم یک ریال جا نیندازند.

خلاصه تف به کارگردانی ضعیف، چهره های بدون اکت سالم، پدرسوختگی و پشت همندازی همهٔ کسانی که در این مجموعهٔ فشل شرکت داشته تا فصل هفت را بسازند و منی که از شنیدن و دیدن دقایقی از این سریال هم رنج می برم و ترجیح می دهم بروم و سریال فرار از زندان را برای چندمین بار ببینم، هر چند آنهم در فصلهای آخرش سست شد اما آن کجا و این کجا، به هر روی پول مملکت را که بردند و غارتمان کردند، فرهنگ مملکت را هم که با این برنامه های ترازشان به گند کشیدند، حالا تنها امید خود من هنوز به زبان فارسی و آثار قدماست که مجدد سر از خاک بر دارند و این کثافات را از تن و روان ما بشویند، شاید ما هم اندکی لذت را مزه مزه کنیم.


تکمله؛

این روزه زیاد یاد این ابیات از شکیببی اصفهانی می افتم که:


شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

من کیستم از خویش به تنگ آمده ای

دیوانه  با خرد به جنگ آمده ای




                                          دکتر بهزاد جعفری

سال ۱۴۰۴

رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید

 وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید


شاید مهمترین درسی که از خواندن گرفتم این بوده است که انسان در میان دو عدم است، پس تنها اکنون و حال است که در دستان ما است و باقی همگی هیچ است و نه از ای کاش ها کاری بر می آید و نه به امیدها می بایست دل بست، آنچه در کیسه است، اگرچه سیلی نقد است از حلوای نسیه و از دریغای نشئه پرور بهتر است که می تواند چراغ راه مان باشد، اگر شعوری موجود باشد. 

می خواهم آن شعور را برای همگان و امیدوارم که اندیشۀ دریافتن اکنون را دریابیم.



لحظه را در یابیم... .  

 

 

نه از آغاز ، چنین رسمی بود ، 

و نه فرجام ، چنین خواهد شد . 

که کسی ، جز تو ، تو را دریابد . 

 

تو ، در این را ه رسیدن به خودت ، تنهایی . 

ظلمتی هست، اگر ، 

چشم ، از کوچه ، یاری بردار . 

و فراموش کن این ، کهنه خیال . 

 

نور فانوس رفیقی ، که تو را دریابد ، 

دست یاری ، که بکوبد در را ، 

پرده از پنجره‌ها برگیرد ، قفس را بگشاید . 

 

کوله بارت ، بردار . 

دست تنهایی خود را ، تو بگیر ، 

 

و از آئینه ، بپرس ، 

 

منزل روشن خورشید ، کجاست ؟

 

شوق دریا ، اگرت هست ، روان باید بود . 

ورنه ، در حسرت همراهی رودی ، 

به زمین ، خواهی شد .

 

مقصد از ، شوق رسیدن ، خالیست . 

 

راه ، سرشار امید ، 

و بدان ، کین امروز ، 

منتظر ، فردایی است . 

 

که تو دیروز ، در امید وصالش بودی . 

 

بهترین لحظه راهی شدنت ، اکنون است . 

لحظه را ، در یابیم . 

 

باور امروز ، برای گذر از شب ، کافیست . 

 

و نه آغاز ، چنین رسمی بود ، 

که سرانجام ، چنین خواهد شد .. . . 


تکمله؛

۱) بیت اول از حافظ

۲) شعر دوم از کیوان شاهبداغی



سال ۱۴۰۴ را محضرتان تبریک عرض می نمایم.


                                              بهزاد جعفری

آیا سانتیمانتالیسم در کشوری که هیچ گردش تعقل و قدرت در آن وجود ندارد زیباست؟


نوشتۀ دکتر بهزاد جعفری


هرگاه به تاریخ ممالکی که در آن گردش نخبگان و عقل و یا به عبارت بهتر شایسته سالاری وجود نداشته نگاه می کنم هیچ چیز زیبایی نمی‌بینم، حتی اگر رأس هرمشان مدام همچون آفتاب پرست رنگ عوض کند و بخواهد جایی در بین بزرگان برای خود پیدا کند، راستش اگرچه سانتیمانتالیسم ظاهری دلفریب دارد اما نتایجش همیشه فاجعه بار بوده است، حکامی که دستشان تا مرفق در خون آزادیخواهان و آزاد اندیشان است چگونه می توانند مبلغ صلح و آزادی باشند، راستش این خوشخیالی تاریخی که همواره طبقات مردم را در آغوش گرفته و آنها را به افیون امید واهی دچار کرده دیگر برایم جذابیتی ندارد، مردم باید فرهیخته شوند و این از وظایف طبقات فرادست و روشنفکران است و اگر این رخ ندهد دوران باطل آویختن از دامن مادر بد به زن بابا و پناه بردن به امیدی واهی چه آنکه او مروتی داشته باشد گذشته است، اگر باور ندارید تمام تاریخ کشورمان را بخوانیم به بزرگان و ستارگان اعصار گذشته به صورت استثناء نگاه کنیم و آنگاه می فهمیم که ما و تمام کشورهای شبیه ما بیچارگانی وحشی هستیم که اصلاً پیش از غم جامعهٔ مدنی قرار می گیریم و اصولاً هر چه هم از مدرنیته به ما برسد چون برخلاف اومانیسم است به دامن سانتیمانتالیسم می افتد و بعد از زایل کردن عمر نسلها مجدد به ضد خود بدل شده از چشم می افتد و چهرهٔ واقعیش آشکار می شود، مثال معینش سیستمهای سلطنتی ـ دینی به بهانهٔ آماده نبودن مردم یا همواره در حال گذارند و یا در بهترین حالت دیکتاتوری نرم دارند، به هر روی ما و هم‌اندیشانمان در این کرهٔ مسخرهٔ خاکی تا رسیدن به همان دموکراسی مسخرهٔ ایده‌آل مان فرسنگ‌ها فاصله داریم و برای رسیدن به همان صورت مدرن باید روشنفکران دست از جان شسته مان ابتدا به سیاهی مطلق برسند و از اصلاح سیستم ناامید شده و از آن عبور کرده، مردم را در طی این گذار فرهنگی به ساحل خردگرایی برسانند، هر چند به شخصه اعتقاد دارم که دموکراسی غربی آش دهن سوزی هم نیست اما به هر حال تنها تجربهٔ موفق بشری از نظر عامه است که جوامع بر پایهٔ مردم ناچارند داشته باشند.


در آخر حافظ را که این روزها اسیرش شده ام می بینم و می شنوم که با آوایی حزین راه می رود و می خواند این بیت را که:


سپهر بر شده پرویزنی‌ست خون افشان

که ریزه‌اش سر کَسری و تاجِ پرویز است