نوشتۀ دکتر بهزاد جعفری
هرگاه به تاریخ ممالکی که در آن گردش نخبگان و عقل و یا به عبارت بهتر شایسته سالاری وجود نداشته نگاه می کنم هیچ چیز زیبایی نمیبینم، حتی اگر رأس هرمشان مدام همچون آفتاب پرست رنگ عوض کند و بخواهد جایی در بین بزرگان برای خود پیدا کند، راستش اگرچه سانتیمانتالیسم ظاهری دلفریب دارد اما نتایجش همیشه فاجعه بار بوده است، حکامی که دستشان تا مرفق در خون آزادیخواهان و آزاد اندیشان است چگونه می توانند مبلغ صلح و آزادی باشند، راستش این خوشخیالی تاریخی که همواره طبقات مردم را در آغوش گرفته و آنها را به افیون امید واهی دچار کرده دیگر برایم جذابیتی ندارد، مردم باید فرهیخته شوند و این از وظایف طبقات فرادست و روشنفکران است و اگر این رخ ندهد دوران باطل آویختن از دامن مادر بد به زن بابا و پناه بردن به امیدی واهی چه آنکه او مروتی داشته باشد گذشته است، اگر باور ندارید تمام تاریخ کشورمان را بخوانیم به بزرگان و ستارگان اعصار گذشته به صورت استثناء نگاه کنیم و آنگاه می فهمیم که ما و تمام کشورهای شبیه ما بیچارگانی وحشی هستیم که اصلاً پیش از غم جامعهٔ مدنی قرار می گیریم و اصولاً هر چه هم از مدرنیته به ما برسد چون برخلاف اومانیسم است به دامن سانتیمانتالیسم می افتد و بعد از زایل کردن عمر نسلها مجدد به ضد خود بدل شده از چشم می افتد و چهرهٔ واقعیش آشکار می شود، مثال معینش سیستمهای سلطنتی ـ دینی به بهانهٔ آماده نبودن مردم یا همواره در حال گذارند و یا در بهترین حالت دیکتاتوری نرم دارند، به هر روی ما و هماندیشانمان در این کرهٔ مسخرهٔ خاکی تا رسیدن به همان دموکراسی مسخرهٔ ایدهآل مان فرسنگها فاصله داریم و برای رسیدن به همان صورت مدرن باید روشنفکران دست از جان شسته مان ابتدا به سیاهی مطلق برسند و از اصلاح سیستم ناامید شده و از آن عبور کرده، مردم را در طی این گذار فرهنگی به ساحل خردگرایی برسانند، هر چند به شخصه اعتقاد دارم که دموکراسی غربی آش دهن سوزی هم نیست اما به هر حال تنها تجربهٔ موفق بشری از نظر عامه است که جوامع بر پایهٔ مردم ناچارند داشته باشند.
در آخر حافظ را که این روزها اسیرش شده ام می بینم و می شنوم که با آوایی حزین راه می رود و می خواند این بیت را که:
سپهر بر شده پرویزنیست خون افشان
که ریزهاش سر کَسری و تاجِ پرویز است