بهزاد جعفری
بهزاد جعفری

بهزاد جعفری

مشکل ما در ایران

مشکل ما در ایران خاطره سازی است، که آنهم ریشه در تاریخ، فرهنگ و نوع زیست ما دارد، عمومآ ما به دلیل سرکوب سیستماتیکی که در جامعه و خانواده می شویم و از طرفی نوشتن یادداشتهای روزانه هم در عموم ما معمول نیست یا پیوستگی بلند مدتی ندارد، آمال و آرزوهایمان را بعنوان خاطرات به یاد می آوریم و البته برخی از ما نیز با خاطره سازی بویژه با بزرگان برای خودمان دنبال رزومه سازی می گردیم که این هم در نوع خود جالب است، به هر روی از دوران به گمانم دبستان یا راهنمایی که در اوایل تا اواسط دههٔ شصت گذشت و من با این داستان سعدی از گلستان آشنا شدم، متأسفانه یا خوشبختانه هر وقت خواستم خودم را بفروشم یا به کسی بچسبانم تا موقعیتی پیدا کنم و به نان و نوایی برسم، این داستان از شیخ اجل از جلوی چشمانم رژه رفت و در ذهنم شروع کرد به هشدار دادن که؛



دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زورِ بازو نان خوردی.

باری، این توانگر گفت درویش را که: چرا خدمت نکنی تا از مشقّتِ کار کردن برهی؟

گفت: تو چرا کار نکنی تا از مَذَلَّتِ خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند: نانِ خود خوردن و نشستن به که کمرشمشیرِ زرّین به‌خدمت بستن.


به دست آهک تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیشِ امیر

عمرِ گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صَیْف و چه پوشم شِتا

ای شکم خیره بتائی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

  بهزاد جعفری

نگفتمت مرو

بهزاد جعفری

زمانی در اینستاگرام دیدم فردی به طور اخص در مورد حافظ و باقی بزرگان آنها را متهم به سرقت ادبی می کند و البته آخرش به نوعی می خواهد بگوید از آنها ایده گرفته و آنها هم هستند، من البته با لحنی که در مورد بزرگان صحبت می شد مشکل داشتم و اصولاً در این زمینه نگاهی دارم که آن را به اختصار نوشتم و خواستم برایش بفرستم ولی بعداً پشیمان شدم چون یادم افتاد که سعدی علیه الرحمة فرموده است؛


جوهر اگر در خلاب افتد، همچنان نفیس است و غبار اگر به فلک رسد، همان خسیس. استعداد بی تربیت دریغ است و تربیت نامستعد ضایع. خاکستر نسبی عالی دارد که آتش جوهر علویست ولیکن چون به نفس خود هنری ندارد، با خاک برابر است و قیمت شکر نه از نی است که آن خود خاصیت وی است.


چو کنعان را طبیعت بی هنر بود

پیمبرزادگی قدرش نیفزود

هنر بنمای اگر داری نه گوهر

گل از خار است و ابراهیم از آزر


اما مطلب چه بود؛


دوست عزیز ،

متاسفانه شما از اقل دانش برخودار هستید و در عرصه ای وارد شده اید که صلاحیت ندارید، شاید بپرسید چرا؟


اول،

فضای مجازی محلی برای بحث در این مواردی که نیازمند دقت است و مرجع دادن، نیست.


دوم، 

بزرگانی در عصر حاضر از اساتید معظم چون فروازنفر، خانلری، علی دشتی، زرین کوب، زریاب خویی و فخرشان علامه قزوینی و دیگران تا معاصرترها مثل جنابان سایه، خرمشاهی و الخ در مورد حافظ و حواشیش به ادب و درست صحبت کرده اند و زیر و زبر حرفهایی که شما زده اید را گفته اند و صحبت کرده اند، پس شما حرف نویی ندارید مگر بی ادبی پنهانتان در ظاهر مؤدب.


سوم،

حافظ از ابوالعلاء معری، فردوسی، خیام و دیگران هم تأثیر گرفته و از آنها بهره برده، خوب که چی، آیا به جریان اندیشۀ آنها آسیب زده یا به آن مشرب افزوده؟

صد البته افزوده است، پس دیگر جای بحث و پنهان کردن نیست، آنهایی که از حافظ سطحی و فالی می گیرند که بحث شما برایشان بی ارزش است، آنهایی هم که متخصص هستند می دانند این جریان طبیعی است و حتی همان مثال خواجو هم که شما می گوئید، اثر پذیرفته از دیگران است، مهم این است که حافظ بیان خودش را پیدا کرده چنان که امروزه اگر از خواجو نامی هست بواسطۀ همین است که حافظ نظری به او داشته است.


چهارم،

هنوز بقول علامۀ فقید قزوینی ما منتظریم در صورت وجود برخی آثار از خزانه های شخصی یا حکومتی پیرامون بزرگان منجمله حافظ و دیگران بیرون بیاید تا بلکه با روابط شخصی و زندگی اجتماعی این بزرگان بیشتر آشنا شویم، البته که تأثیری در اثرهایشان و لذتی که ما می بریم ندارد ولی به این اراجیفی که امثال شما می گوئید حداقل پاسخی می دهد، در هر صورت نه شما در سنی هستی و نه این عرصه مکانیست برای این بازیهای پیش پا افتاده، که قبل از شما امثال جناب کسروی با همۀ بزرگیشان بواسطۀ برخی آثارشان در این مسیر رفته اند که البته برای خودشان بد شد.


نتیجه،

شما اگر تازه نیت خیر داشته باشید که ندارید، باید در محفلی که بزرگان حاضرند، مقاله‌ای می نوشتید در این باب و محضر اساتید حاضر و حافظ شناسان ارائه می کردید، اگر ارزش چاپ داشت، آنرا چاپ می کردید، نه اینکه اینجا بیائید برای دیده شدن عرصه را فراخ دیده قلندری ادعا نمائید.


تکمله،

این غزل جناب مولانا را چند بار بخوانید و سر در جیب مراقبه فرو برید که این برایتان بهتر است؛



نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم

وگر به خشم روی صدهزار سال ز من

که نقش‌بند سراپردهٔ رضات منم

نگفتمت که چو مرغان به‌ سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره‌ زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم

اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم

میرزا ملکم خان

بهزاد جعفری:

وقتی نوشتهٔ میرزا ملکم خان را می خواندم که در باب تأسیس بانک و راه آهن التماس می کرد به ارکان نظام، که بابا می خندند به ما در فرنگ وقتی ادعای دولت داشتن می کنیم، از رنج آدمهایی که در غرب کار می کنند و یا برای مسافرت می روند و محتاج این صراف و آن صراف می شوند و آخر سر هم نوشدارو بعد از مرگ سهراب آیدشان می شود، می گفت، با تمام پوست و گوشت حس می کردم چه می گوید، چون در این خاک مشکلات و مصائب حل نمی شوند، فقط شکلشان عوض می شوند.


نتیجه ۱:

بیشعوری و دوزاری بودن دولتمردان و نفهمی مردمان الکی خوش، مسائلی هستند که همیشگی بوده و است و خواهد بود.


نتیجه ۲:

فشار خونم با خواندن کتاب ملکم خان نوشتهٔ اسماعیل رائین بالا می رود و امیدم به بهبودی اوضاع کشور کم و کمتر می شود.


نتیجه۳:

دست می برم به دیوان خواجه تا او سخن بگوید شاید آرام شوم که این بیت آمد؛


اَلمِنَّةُ لِلَّه که درِ میکده باز است

زان رو که مرا بر در او رویِ نیاز است

آرمانشهر خود تویی

دکتر بهزاد جعفری
افلاطون معتقد بود که دموکراسی سراب و فریبیست که بشر برای خودش ساخته، اصولا دموکراسی را حکومت نادانان معرفی می کرد، در اندیشهء او جامعهء آرمانی، جامعه ایست که فلاسفه در راس آن قرار می گیرندُ قانونگذار می شوند، به هر روی، برخی او را متهم به توتالیتاریسم و برخی او را به راسیسم متهم می کنند، هر چه باشد او مبتکرِ اندیشه ایست که هزاره ها از آن می گذرد و هنوز در له یا علیه او صحبت می شود.
یکی دیگر از افرادی که مورد توجهِ تاریخ قرار می گیرد و شاید بتوان گفت مهمترین فردِ ادیانِ ابراهیمیست، که هنوز طرفدارانش بصورت پراگماتیک به او وفادارند، محمد بن عبدالله است.
در تمامیِ این ادیان البته با کمی اغماض تمامیِ مباحث گردُ گوش خدا باوری می گردد اما در قرآن که مهمترین ارمغانِ محمد از جانب خداست با سه تیپ رفتار بر انسانها مواجه می شویم، پیش از ادامه پرانتزی باز کنم و بعد به مبحث مطرح شده باز گردم، همانطوری که گفتم افلاطون حکومتِ فلاسفه بر مردم را مهمترین شکلُ شمایل جامعهء آرمانی می داند و طبیعتا این مدل از آرمانشهر به مذاقِ هیچ جامعه ای خوش نخواهد آمد، چرا که جوامع را باید از قشرِ عظیم عوام، اندکِ دیکتاتورها و بسیار کمِ فلاسفه متشکل دانست که طبعاً این قشرِ اندک بخودی خود توانِ به عهده گرفتن مسئولیت اجتماعی را ندارند و به همین دلیل است که فلاسفه عموما مغضوبین جوامع هستند و سر بر دار می سپارند، پس تفکرِ این قشرِ مهمِ بشری تنها می تواند خاصیت تئوریک داشته باشد و از آن در قالب آرمان یا رویا نامبر شویم.
اما در طولِ این تفکر، یعنی حکومتِ فلاسفه بر جوامع، خواهی نخواهی، در تفکرِ خدا محور پیامبران ظاهر می شوند، در ابتدا آنها نیز بدنبال مدینهء فاضله می گردند شهری که در آن همه کارِ خودشان را چه بصورت غریزی و چه از روی شعور درست انجام می دهند، در این شهر فقط یک رکن موجود است و آن خداست، خدایی که کافیست اراده کند تا اراده به انجام رسد، در این اتوپیا همه با هم برابرند و هیچکس را بر دیگری رجحان نیست مگر در شعورُ عمل، خدا در این اتوپیا تنها خالقیست که فرصتی را مهیا کرده است برای انسان و در آن نشانه هایی گذارده که انسان با کشف آن نشانه ها به مدینهء فاضله یا بهشت برین می رسد و در آن روزِ رسیدن، انسان در می یابد دوری و نزدیک به خدا عذاب یا پاداش است، که برای این دسته از آدمها خدا را عقلِ محض تعریف می کنند و دوری و نزدیک به عقل طبیعتا بلاُ پاداش تعریف می شود، در این تفکر همانطور که گفتم خدا که نمادِ عقلِ محض است، موجود است و انسانها در طول خدا بیواسطه به اندازهء شعورشان از این چشمه بهره مند می شوند، حکومت دینی در این تئوری معنا ندارد و انسانها باید به بلوغی چنان شگرف برسند که خود راهبر جوامع خویش باشند.
این تفکر متاسفانه جواب نمی دهد نه در تفکری که محمد مدعی آن است و خود را تنها پیام آور عقل یا خدا در آن معرفی می کند و نه دیگران، پس تئوری دوم شکل می گیرد که در آن پیامبر زاده می شود، پیامبر موجودیست که همچنان در طولِ خدا یا همان عقلِ محض است، با این تفاوت که او برگزیده خداست برای رساندن گفتاری که عوام که حالا طبقه ای را که بیشترین مردمانند و محتاجِ هدایت، بخود اختصاص می دهند، در این تفکر حالا مدینهء فاضله شهری نیست که در آن هستیم، جایست که قرار است بدان برسیم و طبیعتا برای رسیدن بدانجا محتاجِ راه بلدی هستیم که او بزرگتر از دیگران است اما هنوز وظیفه اش تنھا رساندنِ پیامُ راه بلدیست، نه بیشتر.
رجوع شود به مفاهیمی که در آنها خود را تنها بشری می داند که به او وحی می شود و نه بیشتر و نه کمتر از آن وحی می داند، در این جامعهء نوظهور استقبال اندکی بیشتر می شود، چرا که حال مطالب برای اکثریت فهماتر است و دیگر قشرِ اندیشمندُ صاحب نظر را بعنوان قشرِ هدف در نظر ندارد، پس اینجاست که حکومتها به مرور له یا علیه این تفکرِ جدید نظام می گیرند، این تفکر اما هنوز نیازمند اسلوب و اصولی برای حکومت کردن نیست چرا که جامعه هنوز چنین خواهشی ندارد، پس قوانینُ نظرات جدید چندان در تعارض یا تضادِ با قوانین موجود نیست بلکه بدانها در برخی موارد نقد داردُ خواستار رفورمهایی در ساختار جامعه می شود، نکته حائز اهمیتی به مرور رخ می دهد و آن اینکه تفکرِ اول در همان ابتدا نابود می گردد چرا که اصولا مردم طرفدار جامعه ای که در آن شعور بیشترُ عدالت حکمفرما باشد نیستندُ از بیخُ بن آن را نفی می کنند، در تئوری دوم هم که در آن رفرم پدید می آید، اصولا طرفدارانش از فرودستانی تشکیل می شوند که در هرم تصمیم گیری جوامع نقشی ندارند و طبیعتا این نوع کردار برایشان چندان موقعیت ساز نیست، اما تئوری سوم به مرور جایش را پیدا می کند و آن انقلاب است و تشکیل حکومت، دیگر در این تعریف خدا یا همان عقل، بشر و پیامبر در طول هم نیستند، بلکه خدا مفروضیست که تنها از دریچهء چشمان پیامبر قابل ادراک است و آنهم پیامبری که دیگر تنها پیام آور نیست، حال او پادشاهیست که صاحبِ قدرتِ دنیویُ اخرویست، یعنی فراتر از تمامی پادشاهان قرار می گیرد، اوست که قسیمِ جهنمُ بهشت می شودُ به مرور از طولِ خدا خارج شده در عرضِ او قرار می گیرد، طوری که اطاعتِ از او اطاعت از خداستُ عامل رستگاری، و مخالفتِ با او هم مخالفتِ با خداستُ مایع غبنُ هبوط، به مرور حتی از این هم فراتر  می رودُ او در راس قرار می گیرد و خدا در طولِ او و ابناء بشر هم که اصولا مهم نیستند، اکثرشان نافهمُ چهارپا هستند، در این چنین تفکری به مرور حکومت پدید می آیدُ انقلاب رخ می دهد و تمامی قوانین جدید از پیلهء اندیشه شارع مقدس خارج شده، قوانین قدیم را کنار می گذارد، حتی در بسیاری موارد نافی اندیشه هایِ خود پیامبرِ سابقُ حاکمِ فعلی می شود.
در تمامی کتب مقدس که به حکومت نیز می رسند، این سه مرحله را به رای العین می توان نگریست که پدیده ای تحتِ عنوان ناسخُ منسوخ آنها را توجیه می کند و البته بادمجان دور قابچین ها نیز مردم را مقصر می دانند چرا که در زمانی آماده نبودند و در زمان دیگر آماده شده اند.
به هر حال قرآن هم این سه تفکر را در خود دارد، مرحله ای که در آن به دنبال ساختن مدینهء فاضله است در مکه که در آن محمد تنها یک پیام آور است و خدا در آن تا روز واپسین نه مجازات می کند و نه پاداش می دهد، مرحلهء دوم شامل اندکی در مکه و بخشی در مدینه که در آن تفکرِ پیامبرُ حکومت اسلامی شکل گرفته است و در مرحلهء آخر که امپراطوری اسلامی شکل می گیرد، قوانین بطور کامل جدید و رستگاری تنها از یک مسیر می گذرد.
چه بخواهیم چه نخواهیم محمد همان تئوری شاه فلاسفه را در شکلی دیگر عملیاتی می کند و بشرِ خدا باور و بعدها دین باور هنوز آنرا می پسندد و البته بشرِ خدا ناباور هم که  صاحب قدرت گردید، در تعارض با این تفکر به جنگ برخاسته و با ایرادات بنی اسرائیلی می خواهد از اساس آنرا نابود کند، بدون اینکه در نظر داشته باشد، جوامع را عوام می سازند که آنها نیز از این جزئیات وهم آلود انرژی می گیرند و با آنها دنیاُ آخرتِ خویش را می سازند.
به هر روی این جنگُ جدال الی لابد ادامه خواهد داشت، خوش به حال آنان که سر آخر آرمانشهرِ اسطوره ای را در خودشان می یابند.

نکاتی چند

نوشتۀ بهزاد جعفری 


علامهٔ بزرگ محمد قزوینی که درود بی پایان بر ایشان باد، در نوشتن امساک داشت، او که ورز یافتهٔ مکتب نوین علمی غرب بود، می دانست در آینده ای نه چندان دور دسترسی به منابع ساده تر می شود و ای بسا مطالبی که می نویسد از ارزش خواهد افتاد اگر منابع درست و قابل اعتمادی به تعداد زیاد نداشته باشد، از این رو آنچه که از او باقی مانده هنوز درجۀ یک است و البته که این مشی بی بدیل پس از او در اندک ارباب خرد مانند تقی زاده، مینوی و چند خردمند دیگر رواج داشته است.

حال مقصود از این نوشته‌ چیست، عرض خواهم کرد!

اصولاً در ممالک عقب مانده هر کسی به خودش اجازه می دهد در زمینه های مختلف بدون طی کردن دالانهای سخت و طاقت فرسای آن زمینه ها اظهار فضل بنماید، با مثالی شاید منظور بهتر دریافت شود، شیخ اجل سعدی علیه الرحمة و یا لسان الغیب جناب حافظ شیرازی تقریباً می توان گفت آخرین سواران کشتی فحول ایران زمین هستند که به اقرار بزرگانی از قدما و معاصرین با خاموش شدن زندگیشان دیگر در فرهنگ ایران همتایی در قوارهٔ ایشان بوجود نیامده است.

اما سئوال این است که چرا این چنین شده است؟

در پاسخ باید گفت که این عالیجنابان علاوه بر استعداد ذاتی که شرط لازم هر شروعیست، برای شرط کافی؛


۱- از آموزش درست بهره برده در تمام بزرگان ماضی تفکر و تدبر نموده اند.

۲- اگر دست به اقتباس زده اند مطالب ماضی را معمولاً به حد اعلی درخشندگی رسانده بر قیمت آنها افزوده اند و ای بسا بابت گوشهٔ چشم ایشان است که آن موارد مورد توجه قرار گرفته اند.

۳- می دانسته اند الک زمان هر کاهی را از محصولش جدا می کند، پس از گندم نمایی و جو فروشی حذر کرده اند.

۴- از آثار به جا مانده از ایشان می توان ادعا کرد که اول عالم کامل شده، بعد جرأت قلم به دست گرفتن به خود داده در منظر و مرئی اندیشه‌هایشان را مکتوب کرده اند.

۵- اندیشه‌هایشان را تا جایی که امکان داشته بر طریقت رندی، یعنی حرکت در راهروی باریک تساهل و تسامح استوار گردانیده اند.

۶- نمی دانم چطور پس از شیخ اجل با این بیت درخشان؛


چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی


کسی جرأت می کند از انتظار با شعر تصویر بسازد مگر طفل یا شاید هم دیوانه باشد.

۷- یا در تأیید ماندگاری نیکویی در بطن زمان جناب حافظ چنین در افشانی نموده که؛


بدین رَواقِ زَبَرجَد نوشته‌اند به زر

که «جز نکوییِ اهلِ کرم نخواهد ماند»


و آیا کسی را توان بیان بدین زیبایی است تا کلامش سالها و سده ها پس از این روزگار، از دست تطاول ایام مصون بماند؟


القصه، اگر خود را در بیان مطلبی ممتاز نمایش می دهیم باید از پس این ادعا بر آییم ورنه کاغذ هر نوشته و ادعایی را بی محک بر روی خود تاب آورده در سطح نگه می دارد تا در منظر روزگاران، بدان ریشخندها زنند.