بهزاد جعفری
بهزاد جعفری

بهزاد جعفری

چه می خواستیم چه شد

  بهزاد جعفری

در رویاهایمان کوچک فکر نمی کردیم، یافتن شهرت به هر طریقی افتخار نبود و فخر فروشی تن فروشی بود.

آرزوی آدمی رسیدن بجایی بود که فخر کائنات شده صاحب نفس شود.

آرزوی آدمی این بود که فرزندی صحیح برای پدر و مادر  و والدی اصلح برای فرزند باشد،

آرزوی آدمی این بود که تن به کوتاهی ندهد، اگرچه در آن شهرت و مکنت باشد،

اما جهان چرخید، رویاها برعکس شدند، بدنامی به گمنامی ارجح، پدر، مادر و فرزند، همگی بی ارج شدند و آدمی به لباس ارزش یافت نه به جان.

آدمی جهان را در نوردید تا جیفه ای بیابد تا بدان فخر بفروشد.

سرانجام، آنی شد که نباید می شد، انسان بخویشتن خویش مقروض گردید.

برای ما پابرهنگان

بهزاد جعفری ؛

برای ما پابرهنگان هیچ نمانده جزء ایمان، شاید وقت آن رسیده است تا بقول جناب حافظ کمی عملگرا باشیم، شاید اندک آرامشی یابیم.


نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به مِی بفروشیم

با پرنسیپ بودن تاوان دارد، شاید بیارزد و شاید هم نه، که می داند، شاید فقط تاریخ بتواند قضاوت کند.

نوشتۀ دکتر بهزاد جعفری 

روزگاری دختری را می شناختم که با پرنسیپ بود، می توانست از یک آدم وحشی، یک انسان اهلی با اصالت بسازد، وقتی دوتایی با هم در مسافتهای طولانی قدم می زدیم، طبق اصول بدوی در ذهنم که هر نر آلفایی بدان می اندیشد و آن سیطره بر تمام موضوعات و اول بودن است. در جاهایی برای خریدهایی که به خانوادۀ او مربوط بود، جلو می افتادم، بعد نگاه می کردم که  مبهوت مرا نگاه می کند، از او می پرسیدم، می‌گفت برای چه در موردی که به تو ارتباطی ندارد، جلو می‌آیی، اوایل درکش سخت بود، اما به مرور آموختم که حریمی وجود دارد بنام حریم شخصی که آنچنان مهم است برای انسانهای آموزش دیده و معیاریست تا بدان از بدویت خارج شوند، او می گفت از منش انسان در جامعه تا درون خانه و حتی نوع خوراک و نحوۀ میل خوراک و نوشیدن باید درست عمل کرد، در حرف زدن مصداق بارز کم گوی و گزیده گوی بود، اگر نمی دانست، می گفت؛ نمی دانم.
پول را چون عرف اجتماعی بود برای نظم اقتصادی پذیرفته بود و از آن بهره می برد، اما به هیچ عنوان از آن بت نساخته بود تا بدان شخصیت خودش را بیآلاید و بتی بسازد از آن که بدان انسانها را قضاوت کند و در نحوۀ ارتباطاتش با آنها این مورد را در قضاوتش داخل کند، او به همان تعریف مدرن باور داشت که انسان شدن است نه بودن، اعتقاد داشت که محتوای انسان شدن اگرچه بسته به زمان مدرن می شود اما از آبشخور سنت با اصالت آبیاری می شود، یعنی با پرنسیپ شدن، زحمتی دارد که گاه برای رسیدن بدان باید از آتشی که سیاووش گذر کرد، عبور نمود، می گفت:

گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور

دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور


ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور


گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان، غم مخور