دوستی امروز جمعه ۲۱ دی ماه یکهزار و چهارصد و سه، از من پرسید، آینده سیاسی مملکت را چگونه و مردم را چطور می بینی؟
گفتم: همانی که تا به حال بوده است، ادامه می یابد، توقع چه داری؟
بعدتر یاد خاطره ای افتادم که مهر تاییدی است بر اندیشه ای که من امروز دارم و سالهاست که به آن رسیده ام و اما داستان در تابستان سال ۲۰۰۸ رخ داد، در سفری که به تاجیکستان داشتم تا در دانشگاه ملی تاجیکستان برای دوره دکتری ثبت نام کنم، پروفسور کوکانیف استادم را دیدم، نامش تا به ابد بلند باد، از او پرسیدم، چرا از این کشور با توجه به موقعیتی که دارید نمی روید و بدین سختی کار علمی می کنید، ایشان پاسخ داد می مانیم و میهن را آباد کرده، می سازیم، اما دو صد حیف که افسانهٔ هستی ایشان پایان یافت و ندیدند که هیچ رخ نداد جزء همان روند قدیمی که دور باطل است و عمر زایل کن.
این رباعی از جناب خیام؛
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
مرا بدجوری یاد استادم می اندازد و سالهاست وسوسه ام می کند تا بگویم هیچ چیز عجیبی رخ نمی دهد در هیچ کجای جهان و همه چیز در یک تکرار جلو می رود و انسانها یا خود را می فروشند و به خودشان و آرمان انسان که همان شدن است خیانت می کنند و یا منطبق بر همین رباعی به انتهای انسانیت می رسند و فسانه ای می سازند و به ناکجا آباد می روند که می روند.
بهزاد جعفری