بهزاد جعفری
بهزاد جعفری

بهزاد جعفری

خیام و من

بهزاد جعفری:

عجیب دلبستهء این رباعیم؛

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست          بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست       تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

چگونه وی همهء کائنات را به چالش تفکر و غم می کشد، او می داند هر جا فکر وارد شود غم همنشین آن است، غمی که سستی آور و خموده پرور نیست، غمی که مست می کند و عاشق می سازد. او می داند که بشر متفکر همواره اسباب عبرت برای نسل متفکر بعد خودش است، نمی خواهد آدمی را در قالب بیاورد تا بگوید تو که در نهایت این هستی پس بیا اینچنین که ما می گوئیم باش، او از حظ دیدن سبزه زار و فرح آور بودنش می گوید تا بفهماند؛

کل کائنات تویی.

تو هم بارانی هم سبزه ای و هم باده ای، تو هم گذشته ای هم حالی و هم آینده ای

تنها پاره های وجودت مدتی از هم دور می ماند و تو نمی دانی چرا و باید بروی و پیدا کنی آنرا و این همان زندگی است که به سبب آن آدمی عیار پیدا می کند از چه راهی!

خود باید آنرا بیابی و بدین سبب است که در جای دیگر می گوید؛ 

ای آمده از عالم روحانی تفت        حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای        خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

یعنی درست است که پیوستگی مقدس اولیه داشته ای و امروز حیران و سرگردانی برای این افتراق به ظاهر نامیمون. اما درست ببین و درست انتخاب کن، غمت را به علت حرکت تبدیل کن تا به مقصد برسی و باور کن که هیچ چیز از پیش نوشته و این جدایی نیز، نامیمون نیست و تویی که شیرهء زقوم نوش می کنی خود را یا می صافی نوش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد